سکوت، حرف دلت نیست، خاطرت باشد چرا ضمیر تو بر عکس ظاهرت باشد؟ بگو بگو که بدانم چه بر تو مى گذرد مخواه چشم من این گونه ناظرت باشد خموش، هرچه بمانى لبت گمان نکنم به چیره دستى چشمان ماهرت باشد چگونه مدّعى مرگ نفرتى، وقتى گواه من نگه حىّ و حاظرت باشد؟! پرنده اى که به بام تو انس دارد و بس روا مدار که مرغ مهاجرت باشد تو آعبه اى، حجرالاسود است قلب تو، که دگر چه جاى تمنّاى زائرت باشد؟! وفا به عشق قدیمت دلیل شد آه دلم هنوز هم که هنوز است، شاعرت باشد